محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

پسر عاشورایی من

صبح تاسوعا با پدر جونت رفتید بیرون و هیات دیدید و گشتید اینم عکساش:     این عکس هم عکس قشنگی میشد اگه زنجیرتو نیاورده بودی بالا ^   شدی شبیه عروسکت پسرخاله  عکسای پایین عکسای عصر تاسوعا که با خودم ومامان جون اومدی روضه:         عاشق عکس زیرم   قربون این دستای رو هم گذاشتت و قدوبالات بششششم          از عکس پایینی هم خیلی خوشم میاد          عکس پایین هم شب تاسوعا میدان حر کنار اب   خب حالا بریم سراغ روز عاشورا ... صبحش با پدرجون و پدربزرگ...
15 آبان 1393

از تولد تا محرم

           ^       چرا لپ خودتو میکشی؟نمیدونم       عکس بالا گفتم ژست بگیر توام ژست گرفتی     یه جور عجیبی عاشق عروسک پسر خاله ای که نگووو همه جا میخوای ببریش       عکس بالا را بینهایت دوست میدارم       عاشق لگوهات هستی     یکی از چیزایی که درست کردی     جدیدا با کتاب و لالایی میخوابونمت       واما.... این دوتا عکس اخری اخرین عکسای موبلندته هشتم ابان پنجشنبه هفته ...
14 آبان 1393

اخرین عکسها از قبل دوسالگی پارسای گلم

      این دندون بالاییت که توی عکس نیست و قرینه اش الان اومده بیرون از لثه راستی روز تولد دوسالگیت و چپی دوسه روز بعدش       اینجا میخواستم ازت عکس بگیرم یهویی برام بوس فرستادی   توی عکس این شکلی افتاده    تو چه فکری هستی فسقلم؟       این چسب زخم حکایتی دارد ناگفتنی... اگه بدونی چه خطری از سرت رفع شد و به همین چسب زخم ختم     دو عکس اخر دعوت بودیم خونه پدربزرگم برای شام و خانواده عمو عبداله منم بودند اینقدر با ریحانه دخترشون جور شدی و بازی کردید که نگو... ریحانه سه سال بزرگتراز شماست   ...
7 آبان 1393
1